نوت های کوتاه



1

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سلام و اینا چیه اخه. بعد یه مدتی برگشتم و همه چیز همونه.

من کلا همیشه یه احساس مزخرفی نسبت به این ادمایی که هی میخوان خودشونو نشون بدم داشتم. خب عزیزم بشین سر جات یه دقیقه یه نفسی بگیر -_- منظورم این نیست که نشون دادن استعداد ها کار بدیه، بلکه میگم خود فرد نباید هی بکنتش تو چشم بقیه. حتی اطرافیان هم نباید زیاد بگن. بهترین راه برای اینکه بگی استعداد چیزی رو داری اینه که نگی و نشون بدی!

خب ب طور خلاصه منظورم این بود که من ب هیچ وجه من الوجوه نمیگم نوشتنم خوبه، چون نیست.

ادامه مطلب


7

سلام. میدونین من هر پست رو چطور میذارم؟ خب به این صورت که در ابتدا وارد فولدر عکس هام میشم و یه عکس رو انتخاب می کنم. هرچیزی که چشمم بهش بخوره یا جالب به نظر بیاد برای اون موقع. بعد عکس رو اپلود میکنم و سایزش رو اینجا تنظیم میکنم. بعد هم هر حرفی که توی ذهنم باشه رو میزنم و اغلب هم خیلی از این شاخه به اون شاخه میپرم. گاهی خشک می نویسم گاهی بی حال و گاهی هم مسخره و پرت و پلا. راستی تا حالا فکر کردین اگه همه چیزتون رو توی یه لحظه از دست بدین چه حسی خواهید داشت؟ 

ادامه مطلب


5

تا حالا شده هیچ حس خاصی نداشته باشین و تصور کنین که توی یه حباب شناور شدین؟ بعد یهو یه فکری میاد یه تلنگری بهتون میزنه که باعث میشه یه کم به دنیای واقعی نزدیکتر شین اما بعد دوباره توی همون حباب فرو میرین و یه گوشه اش لم میدین. صداها انگار از دور به گوشتون میرسه و حس می کنین که به دنیا تعلق ندارین، نه اینکه متعلق نباشین، بلکه انگار معلقین.

خب الان من دقیقا همچین حسی دارم. گاهی وقت ها حس می کنم دارم خودم رو از دور می بینم و انگار جسمم برای من نیست. انگار بیگانه شدم با اجسام دور و برم و کاری هم نمیتونم بکنم. مثل اینه که دچار یه حس گسیختگی شدم. 

ادامه مطلب


4

امروز خوش اخلاقم میخوام سلام کنم! خب بریم ببینیم چه خبراس. امروز یه کلاس داغون داشتم که خوشخبتانه کنسل شد، واقعا عجیبه که اون لحظه دلم میخواست با همون مقدار عظیم خوشی از دنیا برم! بعدش با خوابیدن برای این مناسبت جشن گرفتم و الانم که در خدمتم دیگه. 

نزدیکای تولدم داره میشه و من به هیچ وجه فکر نمی کردم که انقدر برای بقیه مهم باشم و دوستم داشته باشن. نه اینکه خیلی باشه ولی خب توقع نداشتم دیگه. من کلا توی زندگیم تولد درست و حسابی نداشتم اونم به خاطر وضعیت مزخرف خانوادگی بود شاید، که الان باعث شده علاوه بر اینکه از کل مفهوم خانواده و اینا خوشم نیاد، بلکه خاطره خوبی هم نداشته باشم. 

ادامه مطلب


3

پول واقعا چیز عجیبیه. میگن پول پول میاره، ولی میگن هم که اگه نگهش نداری خیلی راحت به باد میره مردد 

من که پولدار به دنیا نیومدم ولی یاد گرفتم پول میتونه خیلی چیزا رو عوض کنه. میتونه حتی برات اعتماد به نفس یا احترام رو به طرز بسیار اعجاب انگیزی بخره. خیلیا جرات پولدار شدن ندارن؛ شاید چون اولا نمیتونن، دوما بلد نیستن اگه پولدار باشن چی کنن. این ادما معمولا همون پولی که دارن رو هم از دست میدن. با پول باید مثل یه ادم لوس برخورد کرد. یکم اختیار دستش بدی از پشت بوم پرتت میکنه صاف وسط خیابون، جوریکه کله ات خیلی قشنگ میشکنه.

ادامه مطلب


2

به شخصه نظرم درمورد ارتباطات اجتماعی و به خصوص دوستی ها اینه که نباید راجبشون حرف زد. هممون میدونیم یه زمانی میشد با "دوست من میشی؟" واقعا دوست پیدا کرد ولی حالا که جواب نمیده نباید همون متد رو به شیوه های مختلف استفاده کنیم که! مثلا برگردی ب یکی بگی احساس میکنم دیگه با من حرف نمیزنی و اینا شاید یکم کار راه بندازه، ولی اگه همچین چیزیو به من بگی بدتر ازت فاصله میگیرم چون به نظرم خیلی گیری :|

اصلا تجربه به من یکی ثابت کرده (البته فکر کنم اولین بار به مورفی ثابت کرده!) که هرچی بگی یا در راستاش بخوای اقدامی انجام بدی برعکس میشه. شما یه لحظه برو رو یه چیزی حساس شو ببین چطوری خودش خودشو به فنا میده! در مورد این روابطم همینطوریه. اره خیلی کار راحتیه برگردی بگی من دلم برات تنگ شده توروخدا با من بیشتر وقت بگذرون ولی نهایت یکی دو هفته برد تاثیر داشته باشه و بعدش میشه همون. شاید فکر کنین اگه اینطوری بشه ینی طرف کلا اهمیت نمیداده و باید ولش کرد رفت اصلا، ولی باید بگم نخیر اینطور نیست. 

 

ادامه مطلب


1

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سلام و اینا چیه اخه. بعد یه مدتی برگشتم و همه چیز همونه.

من کلا همیشه یه احساس مزخرفی نسبت به این ادمایی که هی میخوان خودشونو نشون بدم داشتم. خب عزیزم بشین سر جات یه دقیقه یه نفسی بگیر -_- منظورم این نیست که نشون دادن استعداد ها کار بدیه، بلکه میگم خود فرد نباید هی بکنتش تو چشم بقیه. حتی اطرافیان هم نباید زیاد بگن. بهترین راه برای اینکه بگی استعداد چیزی رو داری اینه که نگی و نشون بدی!

خب ب طور خلاصه منظورم این بود که من ب هیچ وجه من الوجوه نمیگم نوشتنم خوبه، چون نیست.

ادامه مطلب


زره پوش

****

فصل اول:

"؟؟؟"

با تمام سرعت از جلوی مدرسه ام رد شدم. خاطرات زیادی در ذهنم چشمک زدند اما وقتش نبود. هنگامیکه زمان مناسب کاری سپری می شود، دیگر باز نمی گردد. همه چیز خیلی زود دیر می شود.

در حالیکه مراقب بودم کتاب از دستم نیفتد، همچنان به دویدن ادامه دادم. نمی گذاشتم دستشان به من برسد ، وگرنه کارم تمام بود. از جلوی مغازه های باز و چراغ های روشن آن‌ها گذشتم و به مردم تنه زدم. گیج تر از آن بودم که معذرت خواهی کنم. به فکرم رسید که اینجا؛ وسط خیابان، مسخره ست که صحنه ای مثل فیلم ها دیده شود. اما چجوری می‌توانستم دورشان بزنم؟ آنها قوی بوده اند و هستند. وارد اولین کوچه ای که سر راهم دیدم- و احساس کردم می تواند نجاتم دهد - شدم. انتهای آن معلوم نبود چون شب شده بود و آن‌جا هیچ چراغی روشن نبود. به راهم ادامه دادم. لحظات سختی بودند و وقتی به انتهای کوچه رسیدم بدتر هم شدند؛ بن بست!

ادامه مطلب


10

چند بار تا حالا تسلیم شدیم؟ خیلی حرفه وقتی یکی میگه من هیچوقت تسلیم نشدم، چون انگار ما هر لحظه داریم در مقابل چیزایی که شکستمون میدن تسلیم می شیم. مثل فکرایی که هرشب و روز میان تو ذهنمون میشینن و خیلی سخت میرن؛ فقط وقتی که برنده شده باشن.

ادامه مطلب


11

همیشه دوست داشتم از اونایی باشم که کاراشون رو برنامه س و هرچیزیو به اندازش انجام میدن؛ ولی متاسفانه جزو اون دسته ای شدم که توی هرچیزی زیاده روی میکنه و اصلا هیچی حالیش نیست. و بله، هر ضربه ای خوردم از همین بوده. 

یادم میاد تابستون با چه هیجانی از خواب بلند میشدم اونم ساعت 6، که برم کتابامو باز کنم و درس بخونم. اما سه ماه که گذشت شل شدم و کاملا به تنبلی عادت کردم تا الان. میگن باید خودت دقیقا بفهمی چه مرگته چون هیچکس دیگه ای نمیتونه. خب مشکل من اینه که صبر ندارم و به برنامه ریزی هم اعتقادی ندارم. البته داشتم کم کم عوض میشدم که متاسفانه خودم خرابش کردم. میدونین اون 21 روزی که میگن واقعا مزخرفه. محاله با 21 روز آدم بتونه به یه مسئله که اصلا شبیه خود قبلیش نبوده عادت کنه. از روی تجربه میگم. من شدیدا بهش اعتقاد داشتم ولی خب مثل اینکه این دنیا خیلی به ضایع کردن این اعتقادها علاقه داره. 

ادامه مطلب


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها